شاخه های بادام

هادی اسدی
raha_h_a@yahoo.com

سرم درد می کند . نمی دانم از سروصدای بیرون اتاق است ویا از این سیگارهای لعنتی . هرطور باشد شاهزاده امشب فارغ می شود . نمی دانم . شاید پریزاده ای به دنیا بیاورد، در میان هاله ای ازنور. درست مثل پریزاده من . چیزی که ازجنس او باشد. از روح آن مرد مصری. چرا باید شاهزاده من مرد مصری را که برایش شکار می کرد برمی گزید که حالا مجبور باشد میان این صداها وعربده ها،مانند مادیان آبستنی در کنج اتاق من فارغ شود.
وای که چقدر سرم درد می کند. تمام درها وپنجره ها را بسته ام. چند روزی می شود. بسته ام تاکه امشب دوباره پریزاده من بیاید وبانفسی وآهی ویاشاید هم با نگاهی تمامی قفل ها را باز کند.سیگارهایم دارند تمام می شوند. هوای اتاق مانده است وخفه وتوی سینه ام سنگینی می کند. ترسم از این است که امشب هم چرتم بگیرد.
ساده دل بودم. گمان می کردم که شاهزاده عاشق آن مرد مصری شده است، مانند دخترهای هجده ساله ای که ساده دل می بندند . گفتم این طور بهتر است و دیگر شاهزاده کوچک من هرزه وفاحشه نخواهد شد که پایانه ای تلخ داشته باشد . گفتم این طور دیگر دم خواب غلامان ومردان قصر نخواهد شد و...
اشتباه کرده بودم . او درپشت آن چشم های ریز وجسه بزرگ چیزی را پیدا کرده بود که از جنس اوبود. مثل روحی که در کالبد دو بدن دمیده باشد. مثل دو نیمه ماه . اینطور حس می کردم .این سرو صداها دیگر دارد دیوانه ام می کند. انگار که تمام محله ریخته اند توی این خانه شوم . بدون آنکه بدانند در زیر آن درخت های بادام، حسن بیگ چه چیزی راپنهان کرده است.
دیگربرایم مهم نیست که این عربده ها برای چیست و چه کسی فریاد می زند. چهارشب است که پریزاده من نمی آید. همیشه نصفه های شب می آمد . درست مثل نورماه ای که بتابد داخل.همیشه خوابم می بُرد و اومی آمد و با نفسی و آهی یا شاید هم با نگاهی قفل این درها و پنجره ها را باز می کرد و گرمی تنش بود وسردی لبهایش بود که مرا از خواب می پراند. تا صبح در آغوشم بود و آهسته بیخ گوشم نجوا می کرد . و صبح که می شد پلک هایم می پرید و می دیدم که نیست. انگار سپیده که می زد طلسم می شد و با نور مهتاب طلسمش می شکست.
می دانم که امشب می آید . می خوا هم ببینم که چطور با نفسش قفل این درها را باز می کند . پریزاده ای که از روح من است . درست مثل شاهزاده کوچکم با مرد مصری . هنوز سه نخ دیگر سیگار دارم. شاهزاده دیگر همین جا روی میز تحریر من فارغ خواهد شد ومن هنوز نمی دانم که این پایانه خوبیست یانه . مهم نیست. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نیست . چه حسن بیگ فردا برای گرفتن اجاره بیاید یا نیاید ، وچه آن تازه عروسی که در اتاق پایین می نشیند سرش را روی بازوی مردش بگذارد و گریه کند یا نه . صدای تلوزیونشان از پشت این درها وپنجره های بسته و از میان این فریادهاو عربده ها می آید. قبل از آن که این خانه شوم شود وهر غروب ،شاخه های درخت های بادام باغچه پر شود از کلاغ ، آن تازه عروس صدای تلوزیون را بلند می کرد تا صدای ناله ها را نشنود .
ما هیچ کدام دیگر صدای ناله ها را نمی شنیدیم . اوایل گمان میکردیم که یکی از زن هایش بوده . شکمان هم نبرد که ممکن است دخترش باشد . زن آخرش هم مرده بود . این ها را آن شبی فهمیدیم که آن طور از خشم سرخ و کبود شده بود و بالای ایوان اتاقی آن سوی حیاط ایستاده بود وفندکی را بالا گرفته بود . راستش چهره اش را تا آن شب ندیده بودیم . همیشه توی آن اتاقک زیر راه پله ها بودو اگر شبها صدایش مانند گربه ای که بزاید لای شاخه های بادام و توی دیوارهای کوتاه خانه نمی پیچید ، هیچ وجودش را حس نمی کردیم . کسی جرأت نمی کرد که حتی بگوید:
-« حسن بیگ خدارا خوش نمی آید .»
هیچ حرفش را نمی زدیم . غذایش را خودش می برد و روزی یکی دوبار دستشویی که می بردش پتویی رویش می انداخت و از کمرش می گرفت و کشان کشان با او تا توی دستشویی می رفت . دیگر برایمان مهم نبود . این اتاق بالای راه پله ها را داده بود به من . بعد از اینکه این خانه شوم شد تازه فهمیدم که غروب ها سایه شاخه های درخت ای بادام بر روی پنجره اتاق من می افتد . گمان کردم برایم بد می آورد . ولی پریزاده ام را پیدا کردم . پریزاده ای که ازجنس من است . نیمه دوم ماه ای که در شبهای تاریک این اتاق کوچک وخفه پیدا می شد.
وای که چقدر سرم درد می کند . دیگر حوصله زاییدن شاهزاده را ندارم.می خواهم زودتر تمام شود. برایم فرقی نمی کند که چه می زاید . چون می دانم هر چه باشد، پریزاده ای است مثل پریزاده من . دوست دارم زودتر تمام شود. چه مرد مصری روی سرش باشد یانه . چقدر زجرآور است که این مرد مصری همان نیمه دوم ماه شاهزاده من است. کالبدی که نیمی از روح شاهزاده من را باخود دارد. کاش پیش تر از این ها این مرد مصری را می کشتم. بی آنکه فکر کنم شاهزاده فاحشه می شود و دم خواب مردان وغلامان سیاه قصر. دست من نیست. تقدیر این است که روح آنها در کالبد دو جسم دمیده شود. مثل من وپریزاده ام که نمی دانم چرا دیگر سراغم نمی آید. این صداها نمی خوابد. انگار دارند کسی راتوی حوض خانه خفه می کنند. چه فرقی می کند. حتی اگر فردا حسن بیگ وقتی برای گرفتن اجاره می آید، آن تپانچه قدیمیش را هم با خودش بیاورد وتوی مخم خالی کند،بازهم برایم فرقی نمی کند. می دانم دوباره متولد می شوم . در جایی دیگر. مانند آن دختر شش ساله ای که می گفت قصاب است. قصابی در دهکده ای دور. واین که در آن دهکده قصابی مرده بود به همان نشانی که آن دختر شش ساله می گفت . شاید من هم دوباره درقریه ای دور متولد شوم .
فرقی نمی کند. هرجاکه دوباره متولد شوم ، می دانم که پریزاده من با من خواهد بود . من هنوز دو نخ دیگر سیگاردارم . دود ،توی اتاق ،دارد خفه ام می کند . می دانم دیگر امشب باید بیاید . شاید مثل گردی طلایی زیر نورمهتاب، همین جا جلوی در ظاهر شود. گردهای طلایی از دیوارهاواسباب اثاث بیرون بریزند وپراکنده شوند وبعد کنارهم جمع شوند واوازمیانشان پیدا شود.
گلویم می سوزد ودیگر به هیچ پایانه ای فکر نمی کنم. معلوم نیست حسن بیگ کجاست که بیاید وعربده ها وفریادها را ساکت کند. شاید دارند خود اورااز درختهای بادام دار می زنند واین عربده ها وفریادها صدای قارقار کلاغهایی است که بر روی شاخه های درخت های بارام نشسته اند. حسن بیگ را اگر دارهم بزنند بازفردا می آید. سرماه است. می آید وخشک وسرد می نشیند همان جا کنار در. مانند کسی که کاری واجب داشته باشد. همیشه همین طوریست. نیم خیز منتظر می ماند تا اجاره را بدهم وبرود. همیشه سر ماه می آید. همینطوری بدون اینکه حرفی بزند. هیچ وقت توی چشمهای خسته وسرخش نمی شود نگاه کرد و گفت:
- « حسن بیگ خداراخوش نمی آید.»
چای تلخی جلوی پایش می گذارم و مثل همیشه نصف اجاره را، کم وزیاد، کنارقندان. چای راسرکشیده ونکشیده باز تا به خودم بیایم وازدیوارهای کوتاه خانه بگویم، می بینم که نیست. دیوارهای این خانه کوتاه است. شب ها وقتی که حسن بیگ می خوابد،گاهی مردهای خمیده ای می پرند توی خانه و در تاریکی آن سوی ناپیدای حیاط افیون می کشند وپیش ازسپیده دم می روند، بی آنکه بفهمیم و بیدارشویم. بارها آنها را دیده بودم و به حسن بیگ گفته بودم که دیوارها را حصار بکشد ولی انگار نمی شنید.
شبی آن موجود خمیده را،زیر پتو تا دستشویی برد ودوباره برگرداند توی اتاقک زیر راه پله ها. نمی دانم چه شد که آنقدر زدش که ترسیدیم اورا با دستان خودش بکشد ونفله کند.عربده می کشید وصدای ناله ضعیفی گاهی میان عربده ها شنیده می شد. روی ایوان ایستاده بودیم وازلای شاخه های بادام خیره شده بودیم به درنیمه باز اتاقک. هیچکدام نزدیک نرفتیم تا جلویش را بگیریم. نمی دانم چرامن پایین نرفتم ودست حسن بیگ رانگرفتم تا دیگر نزند. شاید برای این بود که گمان می کردم آن موجود خمیده دیگر زنده نیست. شاید او مرده بود ودر جایی دیگر مانند آن دختر شش ساله متولد شده بود.
ایستادیم وتماشا کردیم. آن تازه عروس صورتش را روی بازوی مردش گذاشت وگریه کرد و شنیدم که گفت:
- « گناه دارد.»
مردش دراز است وبلند. با ته ریشی که پاک کلافه ام می کند.از آن زنبازها و زنباره هاست.اینطورحس می کنم. بعضی شب ها عرق می خورد وکنار حوض،زیر درخت های بادام می نشیند وچه آوازی می خواند نمی دانم. گمان کنم اسم زنش رابه آواز می خواند که فرحناز یا پریناز. زنش زیباست. هر روز صبح که می روم دستشویی می بینم که توی اتاقشان جلوی آینه ای بزرگ با قابی کنده کاری شده ،دارد موهایش را شانه می کند. چهره آرامی دارد . تازه عروسی شبیه شاهزاده من. با چشم هایی معصوم و لبهایی سرخ. گردنی کشیده و پستان هایی کوچک. چشم هایی که انگار همیشه می خواهند گریه کنند.هرروز صبح می ایستم کنار حوض واز لای پرده پنجره شان سیر نگاهش می کنم واو موهایش را شانه می کند. شوهرش می آید و مثل همیشه دست هایش را از پشت دور کمراو حلقه می کند وتازه عروس توی آینه ریسه می رود وصورتش را بر می گرداند و همدیگر را می بوسند. وپرده پنجره همه چیز را می پوشاند. می روم آفتابه را از کنج حوض پر می کنم وهمیشه تا که به دستشویی می رسم بارها به خودم می گویم که چقدر این تازه عروس شبیه شاهزاده کوچک من است . شاهزاده ای که به عقد مردی مصری درآورده بودم وتا صبح پیش از آنکه پریزاده ام بیاید خواهد زایید. شوهرش هم، آن مرد زنباره ، شباهت زیادی به مرد مصری دارد . حالت چشم هایش وچین میان ابروها. آنقدر شباهت دارد که گمان کردم او هم شکارچی است . حتی یکبار پایین پله ها دیده بودمش . بارها خودش را معرفی کرده بود ومن به خاطرم نمی ماند بارها پرسیده بود که آیا از نوشتن پول هم در می آورم؟ ازش پرسیده بودم که به شکارشیر می رود یا نه؟ خندیده بودوبعد دهانش را بیخ گوشم آورده بود و گفته بود که درگذشته،زمان جوانی، شکارچی بوده است وحالا دیگر فراموش کرده و تفنگش هم کار نمی کند. وبعد دوباره بلند بلند خندیده بود.طوریکه فهمیده بودم بی پدرآلت کثیفش را می گوید. این که آیا زمان جوانی شکارچی بوده یا نه ؟ شاید یک شکارچی درآن سوی دنیا مرده بوده است وروحش در کالبد جسم او متولد شده وآن تازه عروس هم همان نیمه دوم آن شکارچی است که همیشه با او خواهد بود. حالا می دانم که همان طورمست داردمیان صداها وفریادها اسم زنش را به آوازمی خواند که فرحناز یا پریناز. صدای تلوزیونشان واضح از میان عربده ها شنیده می شود . آهنگی بومی. مثل رقصیدن قبیله ای سرخ پوست در میان این بلوا وهیا هو. بعد از این که این خانه شوم شد ،پریزاده من هم آمد . حالا چرا چهارشب است که سراغم نیامده نمی دانم . شاید دیگرسایه شاخه های بادام برروی پنجره اتاقم نمی افتد.
حسن بیگ قِدیسی آسمانی را دفن کرد، پای درخت بادام واین را تنها من دید ام. نزدیک صبح بودو آن مردهای خمیده وافیونی رفته بودند. از روی ایوان جلوی پنجره ام دیدم که با بیل خاک را کند وآن رالای پارچه ای سفید توی گودال انداخت ورویش را پوشاند. بعد از آن بود که هرغروب، روی شاخه های بادام پر می شد از کلاغ. کلاغهایی که قارقارشان حسن بیگ را دیوانه می کرد. شبی آن شکارچی پله ها رابالا آمد وبه پنجره اتاقم زد. بیرون که رفتم،آهسته گفت که به اتاق حسن بیگ برویم و بگوییم که خدا را خوش نمی آید که زنش را توی اتاقک زیر راه پله ها زندانی کرده است. شاید برای این می گفت که صدای ناله هایش زنش را می ترساند وشبها خواب را می گرفت. قبول کردم یا نه که رفتیم. روی ایوان اتاق حسن بیگ ایستادیم ودرزدیم یا نه که داخل رفتیم . هیچ باورم نمی شد . آن صخره خشک وسرد داشت مثل بچه ها گریه می کرد . ما را که دید خودش را جمع کرد وآن تپانچه قدیمی را از روی دیوار برداشت وخودش را با آن مشغول کرد. من نتوانستم حرفی بزنم . شکارچی بود که گفت :
-« پیرزن استخوانهایش می ترکد توی آن اتاقک نمور. خدا را خوش نمی آید. باورکنید که...»
حسن بیگ جلو آمد ولوله تپانچه اش را روی پیشانی شکارچی گذاشت و بلندش کرد و از اتاقش بیرون انداخت . ترسیده بودم . بلند شدم و از کنارش رد شدم و بیرون رفتم . شکارچی ترسیده بود. گفت:
- « دیوانه است »
زنش پایین پله ها منتظرش بود. رفت وآن شب من هزار بار لوله تپانچه قدیمی حسن بیگ را روی پیشانیم حس کردم.
هنوز یک نخ دیگر سیگار دارم. حالا فقط چند خطی مانده است . فقط مانده است بنویسم شاهزاده بران مرد مصری چه چیزی زایید. سرم درد می کند. این سروصداها هر لحظه دارد بیشتر می شود. اگر این سیگارآخر تمام شود می دانم که چرتم خواهد گرفت و بازنخواهم دید که پریزاده ام چطور این درها را با نفسی باز می کند . حسن بیگ را دار نمی زنند که اگر دار می زدند حالا باید سروصداها می خوابید. چرا گمان می کردیم که زنش بوده نمی دانم. شاید وقتی که پتو روی سرش می انداخت و تا توی دستشویی می بردش، آنقدر خم بود که هیچ گمان نکردیم ممکن است دخترش باشد. جا خورده بودیم. وقتی بعد ازآن همه مدّت چهره اش را دیدیم. آن هم با آن حال و روز. حسن بیگ فندکش را بالا گرفته بود وداد می زد و سرخ شده بود از خشم وفحش ناموس می داد :
- « آن مادر قحبه را آتش می زنم. »
همش همین را می گفت. شکارچی وزنش هم آمده بودند وایستاده بودیم روی ایوان اتاق من. دست حسن بیگ توی هوا می لرزید. مثل افعی به خودش پیچید ونالید:
-« پیدایش می کنم وهمین جا آتشش می زنم. »
به حرفهایش گوش نمی کردیم. بوی نفت پیچیده بود توی حیاط. خیره شده بودیم به آن دختروشکم برآمده اش. شاهزاده با لباس خواب بیرون آمده بود وچادرنماز روی سرش پس رفته بود وسفیدی گردن کشیده اش پیدا بود که پایین می رفت ودریقه بازش گم می شد. پشت سرمصری شکارچی ایستاده بود وصورتش را روی بازوی اوگذاشته بود ومی گفت:
-« گناه دارد.»
سروصورت دخترخیس بود ازنفت ودستهایش را روی شکم برآمده اش گذاشته بود وجمع شده بود کنج ایوان وناله می کرد، مانند گربه ای که بزاید. حسن بیگ روی خودش هم نفت ریخت وخواست خودش را هم آتش بزند که دویدیم وجلویش را گرفتیم. نشست کناردراتاقش وخس خس گریه کرد. مانده بودیم چه کارکنیم. جا خورده بودیم. خیره شده بودیم به آن دختر که چهره ای زیبا داشت وپیدا بود که یا عقب مانده است ویا دیوانه. زیر گلویش ماه گرفتگی داشت. نیم دایره ای سیاه وکبود. یکمرتبه از جایش بلند شد وشروع کرد به جیغ زدن. وبا آن حال وروزداشت پله ها را پایین می رفت که زن شکارچی آمد وگرفتش وبالا بردش وکردش توی اتاق حسن بیگ. صدای جیغش می آمد وماه گرفتگی زیرگلویش مقابل چشمهایم بود. حسن بیگ همان جا کناردرنشسته بود وآهسته لابه لای خس خس گریه اش می گفت :
-« آن مادرقحبه را می کشم.»
نمی دانم که حالا، این وقت شب، کلاغها روی شاخه های بادام نشسته اند یا نه. دیگر گمان کنم توی این مدّت لانه کرده باشند. ای کاش تقدیر شاهزاده کوچکم دست من بود. کاش مانند دختران هجده ساله ساده دل می بست و عاشق آن مصری می شد. آن وقت می دانستم که توی این چند خط آخر شاهزاده چه چیزی خواهد زایید. این فریادها هیچکدام از آن کلاغ ها را نمی پراند. این را می دانم که کلاغ ها از روی شاخه های بادام نمی پرند. انگار خود حسن بیگ است که دارد فریاد می زند. درست مثل همان شب که روی خودش هم نفت ریخت . بعدازآن دخترش را دیگرتوی اتاقک زیر راه پله ها نبرد . نمی دانم چطور باردار شده بود . شایداو یک قدیسه باشد وآن نطفه هم بی شک نطفه ای پاک و آسمانی بود. شاید دختردیوانه حسن بیگ هم می تواند مثل پریزاده من قفلها را بانفسی بازکند . شاید قفل اتاقک زیر راه پله ها را باز کرده باشد وازخانه بیرون زده باشد وصبح برگشته باشد و... یاشبی قفل در باز مانده است و آن مردهای افیونی توی اتاقک رفته اند بی آنکه بفهمیم و بیدار شویم .
هنوز هم نفهمیده ام که چطور ممکن است توی اتاقک بسته ای باردار شده باشد . یقین دارم که قدیسه است . این را از برق چشمهایش حس کردم . وقتی که حسن بیگ رویش نفت ریخته بود و می خواست آتشش بزند . بعداز آن حسن بیگ در اتاقش را اغلب قفل می زد . دیگر کمتر می دیدیمش . دیگر دخترش را برای دستشویی بیرون نمی آورد وفقط لگنی رابا خودش از توی اتاق بیرون می آورد وآفتابه را از کنج حوض پر می کرد وتوی دستشویی می رفت و لگن را می شست . و بیشتر حسن بیگ را شبها می دیدیم. باآن که صدای ناله ها قطع شده بود ولی شاهزاده،آن تازه عروس، بازهم صدای تلوزیون را بلند می کرد.
نصف شبی با صدایی ازخواب پریدم. قبل آنکه این خانه شوم شود وپریزاه ام بیاید. گفتم نکند حسن بیگ است که تپانچه را سمت آن قدیسه گرفته است تا اورا با نطفه آسمانیش بکشد. ازجایم پریدم. ازاتاق بیرون زدم. چراغ اتاق حسن بیگ خاموش بود. خیالم آسوده شد. صدا ازخانه شکارچی می آمد. پله ها را پایین رفتم. نمی دانم چه شده بود که هوس کرده بودم توی اتاقک زیرراه پله ها سرک بکشم. راستش ترسیدم آن وقت شب. آفتابه را برداشتم وآب کردم. صدای تازه عروس بود که می آمد وازتوی تاریکی حیاط صدای فخ فخ آن مردهای افیونی که بودند ونبودند. احساس می کردم هستند. جای جای حیاط. چراغ دستشویی را که روشن کردم دیدم روی سنگ توالت پراست از لکه های خون. یقین کردم که وقتی حسن بیگ لگن می شسته این لکه های خون به جا مانده است. ترسیدم داخل برم. لکه های خونی بود که دختری قدیسه بالا آورده بود. چرا خون پس داده بود نمی دانم...نمی دانم. حس می کردم توی اتاقک تاریک زیر راه پله ها چیزی هست که این همه مدّت با دختر دیوانه حسن بیگ بوده است وزندگی می کرده. می خوابیده واو را در آغوش می گرفته است. دیگر صدای مصری شکارچی هم با صدای شاهزاده درهم شده بود.
صدای تلوزیونشان قطع نمی شود وآهنگ بومی هنوزادامه دارد. مصری شکارچی دیگراسم زنش را به آوازنمی خواند. گمان کنم تازه فهمیده که توی حیاط بلواست وکل محلّه ریخته اند اینجا ولابد دارد ازخودش می پرسد که حسن بیگ چرا فحش ناموس می دهد. وشک می کند که نکند به اوفحش ناموس می دهد. وحتماًهمانطورمست بلند شده است ویقه حسن بیگ را گرفته است.
من می ترسم. می ترسم که شاهزاده همین جا روی تحریرم،توی این سه خط آخر، سر زا بمیرد. مرد مصری حالا دیگرروی سر شاهزاده من است. سرم چقدر درد می کند.
حسن بیگ آن زن کولی را نصف شب آورد . دیگر داشتم می خوابیدم که زنی کولی را با لباسهایی رنگی و بقچه ای در بغل پاورچین بالا برد . تا صبح صدای جیغ دختر دیوانه حسن بیگ بود که می آمد. دم صبح ، سپیده نزده بود که آن کولی رفت . شکارچی و زنش با صدای جیغ ها بیدار نشده بودند. من دیدم. با چشمهای خودم دیدم که چطور این خانه شوم شد و کلاغها برشاخه های این درختهای بادام نشستند . با چشمهای خودم دیدم که حسن بیگ در تاریک روشنای سپیده دم، پای آن درختهای بادام را کند وجنینی مقدس را لای پارچه ای سفید همانجا زیر درختهای بادام دفن کرد. بعد از آن بود که خانه شوم شد و قارقار کلاغها حسن بیگ رادیوانه کرد. دیوانه شده بود . درست مثل دخترش . دیگر روزها بیرون نمی آمد و دراتاقش همیشه قفل بود . دیگر نمی دیدمش . فقط سرماه مثل جن پیدایش می شد و همانطور خشک وسرد با چشمهایی سرخ کنار درمی نشست . موهایش توی چند روز عجیب سفیدشده بود . اجاره را کنار قندان می گذاشتم و تابه خودم می آمدم چای را سرکشیده ونکشیده می دیدم که نیست . دیگرهرغروب سایه شاخه های بادام برروی پنجره اتاق من می افتاد و بعد از آن پریزاده من پیدا شد . هر شب می آمد و گرمی تنش بود و سردی لبهایش بود که مرا از خواب می پراند . چهار شب است که نیامده . این سیگار آخر هم تمام شد . من دیگر دارد توی این سروصدا چرتم می گیرد . صدای حسن بیگ هر لحظه بیشتر می شود . دارد داد می زند :
- «این مادر قحبه را امشب آتش می زنم .»
دلم می خواهد بیبنم که پریزاده ام چطوربا نفسش این قفل ها را باز می کند . پریزاده ای که از جنس من است . نیمه دوم ماه شبهای من . گلویم می سوزد وسرم دارد می ترکد. احساس می کنم که این ، من نیستم . شاید قصابی بوده ام در دهکده ای دور. نمی دانم . شاهزاده دیگر برای آن مرد مصری زایید . هنوز نمی دانم که این پایانه خوبی است یا نه . شاهزاده سر زا مُرد . بچه ای را زاییده که زیر گلویش ماه گرفتگی دارد. نیم دایره ای سیاه و کبود. هیچ هاله نوری دورش نیست . بوی نفت پیچیده است . دلم می خواست شاهزاده من نطفه ای می داشت پاک وآسمانی . و حالا این بچه توی دستهای مصری با نیم دایره ای سیاه وکبود زیر گلو ... دیگر دارد باورم می شود که این پایانه خوبی است . حسن بیگ دارد عربده می کشد ومن حس می کنم که سایه قطورش روی در اتاقم افتاده است . فریاد می زند و صدای فریادش کلاغها را از روی شاخه های بادام نمی پراند . دوست دارم پریزاده ام را دوباره ببینم . با چشمهای خودم ببینم که چطور قفل این درها و پنجره ها را با نفسی و آهی و یا شاید با نگاهی باز می کند . ولی دیگر دارد خوابم می گیرد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34235< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي